برمن نگهی کن که نگه آلوده ی توام پسرم
بله بله چشمم روشن.....شما؟
آهای شماکی هستین داره وب پسرمنو میخونین لطفا نظربزارین ببینم کی هستی اینموقع شب اگه به طه نگفتم یک آشی برات نپختم....
نویسنده :
مامان اعظم-باباعلی
23:58
و این هم سرگذشت اون تفنگی که با فشار ماشه ....
تفنگت را بردار دلاورمرد ..................ماشه اش را بچکان............ بگذار دشمنان ایران بدانند که شما مردان رزمنده آینده ی این کشورید به همت شما اجنبی نمیتواند برایران پا بگذارد ...
نویسنده :
مامان اعظم-باباعلی
23:45
توپکی که یک روز بیشتر دوام نیاورد
سرگذشت توپی که چراغ داخلش روشن میشود ودل همه بچه ها را شادمیکند این چنین بود که فقط یک روز با طه زندگی کرد وبقول خودش بفت (رفت) و گل پسرم سرش را گذاشت لب دهانش وخیلی راحت کند وخندید ...
نویسنده :
مامان اعظم-باباعلی
23:39
پسرما منظم است
تا میگیم دست به سینه بشین -چشم بابایی وباناز وادای مخصوص خودش اینطوری می نشینه ...
نویسنده :
مامان اعظم-باباعلی
23:33
تورا دوست دارم که:
که ملائک موقع خوابت بالای سرت به نگهبانی تو می پردازند من کی ام؟ چشمانت رادوست دارم زیرا از معصومیت خاصی برخوردار است دوتا چشم داری یکی چشم چپ یکی چشم راست ماشالله به خواست خدا هردوتا بیناست پسرم تو باید همیشه شکرگزار خداوندی باشی که تورا بینا آفرید. خدایاتورا سپاس که فرزندم هوای سالمی را که به ما بندگانت عطا فرمودی استنشاق میکند خدایا صدشکروصدسپاس که لبهای فرزندم سالم و زیباست و دستانی که در آینده قلمی بر دست بگیرد وفرد مث...
نویسنده :
مامان اعظم-باباعلی
23:32
یک روز خوب
امروز برای گل پسرم بگم که از صبح که بیدار شدی کارامونو که کردیم از چهار راه لشکر با مترو رفتیم خونه بشته جون باطی و.....خیلی به همه مون خوش گذشت وشما اقای گل تا تونستی شیطنت کردی وکلی بازی کردی هم تو دلت برای اونا تنگ شده بودوهم اونا. وکلی صفاکردی به قول معروف سر وصورتتو صفا دادی آبپاش گلابپاش کردی اینم عکسای نازت عزیزم . ضمنا از امروز هم به همه میگی عزیزم.............بانازوادای مخصوص خودت طه قبل از رفتن به سلمونی.... وحالا بعداز آمدن از سلمونی..... ...
نویسنده :
مامان اعظم-باباعلی
23:03
اگه گفتین؟
39 روز دیگه در چنین ساعاتی چی شد؟
نویسنده :
مامان اعظم-باباعلی
0:14
دلم برای خنده هایت بهانه میگیرد
طه عزیزتر ازجانم دوروزی هست که توراندیده ام توبه همراه مادر برای کمک به عزیز وبابابزرگ به باغ آنها رفته ای ازصبح که سرکارم ولی وقتی کلیدخانه را درقفلش میچرخانم دلم بیخودی بهانه میگیرد دلتنگت میشم انگار درودیوار خانه خودشان را به سر وروی من میکوبند ساعات سختی رادرخانه میگذرانم میدانم توهم بهانه مرا میگیری اگرچه میدانم اینقدرهم خوب نیست وابستگی ولی چه کنم طه ی بابا عشق پدریست دیگه سخت دلتنگتان هستم آی اهالی خانه ............ ...
نویسنده :
مامان اعظم-باباعلی
0:11